بوی تعفن و عرق و خون دیگر آزار دهنده نیست
اول تاریخ و تجربه را از دست دادیم و بعد سالهای افتخار و اکنون روزهای مصیبت را از دست می دهیم
ساعت و دقیقه کدام بخش از روز هستند نمیدانیم
ولی به لطف خدا لحظه ها را بیش از پیش در می یابیم
....
داستان عصبانی شدن صادق
از اینکه فهمید که از بازداشتی در سلولی بازدید میکند که او را میشناسد
و خاطرات زشت روزهای خیانت به دوستانش را به یادش می آورد
و آخرالامر دست به تیغ می برد تا خویش را راحت کند
ولی فرد ناظر بی اختیار او را راحت میکند
و بعد میخواهد خود را راحت کند که توصیه میشود
به دین داری و صبر
او دیوانه شد و شرارت کرد
تو دفاع کردی و خواستی خود را بکشی
و آنگاه به توصیه ای پشیمان شدی
جز دعا چیزی نخواه که ارزشی ندارد
No comments:
Post a Comment