فرح پهلوی همسر شاه مخلوع ایران ، میرحسین موسوی ومهدی کروبی را بسیار شجاع توصیف کرد.
روزنامه بهار | شماره 54 | چهارشنبه 19 اسفند 1388
|
یه روز به یکی گفتن حق نداری کارکنی، حق نداری اظهارنظر کنی، حق نداری فکر کنی
حق نداری حرف بزنی، حق نداری...
گفت: آقا ببخشید فکر کنم اشتباه شده، من فقط قاتل هستم، نفر بعدی روزنامه نگاره،
نامه دختر عرب سرخی به تاجزاده؛زندان را بیهیبت و آبرو کردی مرد
متن کامل این نامه که در اختیار کلمه قرار گرفت به شرح زیر است: دلم هزار ماه است پرپر است از بس که نبودی. از بس که نبودید. دلم هر روزش چهار فصل زندگی کرد. مردم بس که در این روزگار سخت، که هر روزش هزار ماه است، روئیدم، برگ ریختم، برف باریدم، دوباره جوانه زدم. کجائید مردان سرزمین من، در این روزگار سختِ بی مردِ بی مروت، فرزندان بالیدند و پیر شدند از بس روئیدند و بزرگ شدند و مردانه ایستادند. دیشب به اندازهی هزار ماه دلم آسمانِ خدا را دور زد. دور زد. رفت و آمد. و در انتهای راه که تا خدا دو قدم بیشتر نمانده بود دلم لرزید و ایستاد. دلم دلهره داشت. میگفت بهار پیشِ رو چه رنگی خواهد بود. دلم آسمان را پنجره به پنجره عبور کرد. ریشه به ریشه گذشت. شاخه به شاخه پر کشید. ستاره به ستاره خدا را صدا کرد. تسبیح نامتان را به دست گرفتم و گرداندم. به نامِ همهی نام های بلند. به نام همهی بزرگیها. به نام همهی اسمهای اعظم خدا. به نام همهی مردان. به نام همهی مصطفیها که آئینِ اجابت و تاجدارِ برگزیدگانند. همهی فیضهای الهی که جاریکنندهی احسانِ خدایند. همهی محسنها که آئینهدار زیبائی و جمالند. همهی حسینها که طلایهدار شهامت و شهادت و سردار راستی و درستیاند. همهی سروهای سرسبز که لبریز از بهارند. گفتم شب دارد به انتها میرسد. دلم گفت ایمان بیاور. کم نیاور. امن یجیب بخوان. دلم گفت شب که پر از سیاهی شود صبح میدمد. تسبیح نامتان را به دست گرفتم. با هزار آیهی روشن امن یجیب. هنوز آیه به انتها نرسیده بود که تو اجابت شدی. دانهی تو پیش از نام بابا افتاد. تو برگزیده شدی. تو آمدی. مصطفی آمد. انگار همهی بهار، انگار همهی امید، انگار همهی انتظار سر آمد. زندان و دیوارها کم آوردند . بهار با رگبار، امید آمدنش را به میهمانی نگاههای خسته آورد. تو نمیدانی چقدر جوانهها همین دیشب به اندازهی هزار ماه دوباره قد کشیدند. تو آمدی بی هیچ تشریفات و مراسمی. تو را با دستان خود آوردند. بی هیچ ادعائی از سوی تو برای به این سو آمدن. زندان گنجایش بزرگی تو را نداشت. زندان با تو کاری نکرد، که تو کردی با زندان. بی آبرویش کردی. تو در سکوت سرد تاریک و سقفهای کوتاه و بی روزنهی آن زندگی را، امید را، پایداری بر حقی که مال تو نبود و از آن همهی مردمانت بود، در دل مردم سرزمینت رویاندی. زندان تو را کم آورد.زندان تو را ترسید. دست پاچه شد. رهایت کرد. کم مانده بود، زندان نام خود را از یاد ببرد. زندان ترسید دیگر کسی باور نکند آنجا جائی هراسناک است. زندان آدمهای رها را پس می زند. بزرگی تو جائی فراخ می خواست. به پهنای زمین. به وسعت آسمان. به گستردگی ایمان مردمی که درستی و راستی را فراتر از همهی کجیها و ناراستیها در سرزمین وجود خود چونان امید کاشته اند. بچه ها دیشب در وبلاگ های خود نوشتند مصطفی سرو است. چه این سوی دیوار چه آن سوی زندان. سبز سبز است چه در آشکار روزگار چه نهان کرده در پستوی ذهنهای بستهی شرمسار. دیشب وقتی سیاهی همه جا را پر کرده بود. وقتی هنوز آیه امن یجیب به انتها نرسیده بود. تو اجابت شدی. ایستاده و سربلند. آزاده و رها. تسبیح نامتان هنوز در دستم دارد می چرخد. به نام همهی نامهای بلند. به نام همهی بزرگی ها. به نام همهی اسمهای اعظم خدا. به نام همهی مردان. نام بعدی محسن است و مهدی و حسین. و شاید روزی فیضالله. من دارم تسبیح می گردانم. چشمهای پر از عشق! آمین بگوئید.
No comments:
Post a Comment